مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

مروارید نهم

عزیز دل مامان دیشب متوجه شدم نهمین دندونت هم در اومده یکی از دندونای آسیابته که پایین سمت راسته البته لثه هات متورم شده و امروز فردا دو سه تای دیگه هم درمیاد مبارکت باشه گلم راستی تمام مراحل دریافت سی دی بلاگت هم تموم شد و منتظر ارسالش هستیم اینم بگم که چند روزیه که امیر مهدی دو تا بلدرچین خریده و سه تا از تخم هاش رو واسه تو آورده تو هم خوردیشون این روزا بیشتر به خورد و خوراکت میرسم علاوه بر مکمل جدیدت خوردنی های جدید هم بهت میدم تو هم خدا رو شکر بهتر غذا میخوری شیر خرما با پسته درست میکنم و تو بدون مقاومت کردن میخوریش. تخم مرغ رو خیلی دوست داری و ازش نمیگذری عاشق کبابی اگه کباب باشه لب به چیز دیگه ای نمیزینی اما گلم میک زد...
31 مرداد 1391

عکس

بستنی خوردنت البته اینجا کبودی بالای چشمت معلومه مانی جونم که زخمی شده خودت تو مبل خوابت برد همون شب که بابات بیدارت کرد رفتیم شبگردی اینم انشتین مامان ...
29 مرداد 1391

ترس،نگرانی،دلهره

دنیای مامان این روزا همش دلواپسم خیلی نگران وای از زلزله متنفرم با اون تجربهء بدی که چند سال پیش داشتم الان خیلی برام سخته این روزا همه جا حرف زلزله هست و این بیشتر نگرانم میکنه دیشب موقع خواب یهو یادم افتاد و به بابات گفتم خیلی میترسم بابات هم کلی سوال کرد و آخرشم خودش نگران شد البته کلی هم گریه کردم و به بابات گفتم همهء نگرانی هام از اینه که نباشیم و مانی باید چه کار کنه کلی تصمیم گرفتیم چه کار کنیم که اگه زلزله اومد آسیبی بهت نرسه گر چه به قول بابات باید پناهمون به خدا باشه اما خودمون هم باید مواظب باشیم همهء حرفامون به تو ختم میشد آخر سر تصمیم گرفتیم که در اتاق خواب رو که سمت حیاط هست و به خاطر یه سری مسائل پلمپش کر...
29 مرداد 1391

همدردی

مانی جونم این شعر رو واسه زلزلهء بم گفته بودم چند روز پیش باز هم یه زلزله تو تبریز اتفاق افتاد اگر چه به اون بزرگی نبود اما خیلی دلخراش و ناراحت کننده بود اونقد از زلزله متنفرم از هیچ چیز دیگه ای به این اندازه بدم نمیاد مامان روز بعد از زلزلهء بم  اونجا بود و صحنه های بدی رو تجربه کرد. آرزو میکنم هیچ کس همچین صحنه هایی رو تجربه نکنه.   وسعت این غم بزرگ عمر تموم آدماست          فاصلهء خنده و اشک تقصیر این ثانیه هاست تمام لحظه های سرد تمام گریه های داغ        در به دریِ آدما به گردنِ پس لرزه هاست به آدما نگاه کن به قلب پاره پاره شان&nbs...
25 مرداد 1391

شبگردی

مانی جونم دیشب بابات دیر اومد خونه و تو خواب بودی واسه اینکه بیدار نشی به بابات گفتم ما هم امشب زود بخوابیم رفتیم تو تخت و خوابمون نمیومد آخه عادت کردیم دیر بخوابیم و تو هم کلی اذیتمون کنی بابات گفت اعصابم حسابی بهم ریخته گفت مانی رو بیدار کن بریم جاده دور بزنیم گفتم نه بابات کلی بوست کرد و صدات زد تا بیدار شدی ساعت 1 شب بود رفتیم بیرون قرار بود بریم جاده اما من به بابات گفتم بریم بال کبابی بگیریم مانی بخوره بعد بریم رفتیم یه جگرکی سیار پایین دانشگاه که با وانت میاد و اونجا مشغول شدیم و همه چی خوردیم به نام تو و به کام ما ساعت 2:30 بود که رسیدیم خونه و 3 خوابیدیم تو هم حسابی کیف کردی ...
24 مرداد 1391

بازم تب

جون جون مامان جمعه از ظهر تب داشتی اما زیاد نبود عصرش دو تایی رفتیم تو محل یه دور زدیم و خرید کردیم و اومدیم خونه شب بازم تب کردی آخر شب که سندروس دادم بهت بخوری کلی گریه کردی و بالا آوردی اینم بگم که من و بابات سر همین دعوامون شد موکت راهرو و لباسای منو کثیف کردی بردمت حموم و دست و صورتت رو شستم و تو اون اوضاع موکت رو هم تو حموم شستم یه ساعت بعد تبت شدید شد خواستم بهت قطره استامینوفن بدم و بردمت تو تخت تا بردم سمت دهنت کلی بالا آوردی وای همهء تختت و ملحفه و ......... کثیف شد گریه کردی و سرت رو گذاشتی رو پام و بازم بالا آوردی و لباسامو ........ بازم من و بابات دعوامون شد استخرت رو تو اتاق  آب کردیم و گذاشتیم آب باز...
23 مرداد 1391

آخیش تموم شد

مانی جون  مامان این هفته خیلی خسته شدم   همش مهمون بازی داشتیم چهارشنبه تصمیم گرفتم خونه تکونی کنم و واسه روز بعد خانوادهء بابات رو دعوت کنیم بابات رفت بالا تا به مامانیت بگه و به بقیه هم زنگ بزنه اما همه گفته بودن ما امروز میتونیم بیایم من هم قبول کردم چون میخواستم زود تر تموم شه وای اگه بدونی چقد کار داشتم بابات هم رفت خرید شروع کردم به تمیز کاری و وقتی داشتم مبل ها رو تمیز میکردم تو هم یه دستمال برداشته بودی و داشتی گردگیری میکردی قربون کمک کردنت برم من ناهارت رو دادم و داشتم سبزی پاک میکردم که شروع به نق زدن کردی خوابت میومد ساعت 16 بود که تسلیم شدم و بردم خوابوندمت دوباره مشغول شدم اما بدون سر و صد...
20 مرداد 1391

این آخر هفته

مانی جون 5 شنبه مامانیم و مهبد اومد خونمون و واسمون آش آوردن و دو ساعت بعد هم رفتن مامانیت گفت شام بریم بالا داشتم شام تو رو میدادم که حالت بد شد و کلی بالا اوردی بعدش خوب بودی و رفتیم بالا اونجا هم یه کم مرغ و سیب زمینی خوردی آخر شب برات گوشت و مرغ کباب کردیم و خوشت اومد و خوردیش مامانیم هم زنگ زد و گفت نریم بهشت زهرا چون هوا گرمه و تو مریض میشی بابات هم گفت حالا که مامانیت نمیاد نریم و بعدا بریم من خیلی ناراحت شدم جمعه ساعت 12 از خواب بیدار شدیم بابات گفت صبحانه بخوریم و بریم بهشت زهرا به مامانیم زنگ زدم گفت که من نمیام کار شما هم درست نیست سر ظهر هوا به این گرمی برید بازم بابات گفت نریم بازم من ناراحت شدم اما یهو ب...
14 مرداد 1391

نگران شدم

پسر کوچولوی مامان امروز که تو میز کار وبلاگت دیدم سی دی بلاگ فعال شده یه سری بهش زدم تو هم میتونی اگه هنوز هم وبلاگت هست و این قسمت فعاله بهش یه سری بزنی و دلیل نگرانیم رو بفهمی همیشه به این فکر میکردم که اگه یه روزی مدیریت سایت نخواد به فعالیتش ادامه بده تکلیف وبلاگ تو و بقیهء نی نی ها که تمام خاطراتشون اینجاست و شاید جای دیگه نباشه چی میشه؟!!!!! امروز با دیدن امکانات این قسمت بیشتر نگران شدم تصمیم گرفتم که 25000 تومن رو بدم و تمام مطالبت رو بگیرمو از این به بعد خاطراتت رو علاوه بر اینجا نوشتن تو یه دفتر هم بنویسم نخواستیم بابا مدرن باشیم به روز بودن چیزی جز استرس نداره امیدوارم که بتونم سی دی همهء پست هاتو بگیرم دوستت دارم ...
12 مرداد 1391

یه سال دیگه

پسر خوبم نمیخوام ناراحتت کنم اما دوست دارم یادت باشه فردا 12 مرداد 27 مین سالگرد فوت مامانمه بابات قول داده بریم بهشت زهرا مامانیم قرار بود افطاری بده اما به خاطر تموم نشدن کار خونه امروز آش پخت ومنم حال نداشتم برم تو خیلی شیطونی میکنی خیلی خوشحالم که میتونم تو رو ببرم سر مزار مامانم و بگم این پسر کوچولوی منه بگم دیگه تنها نیستم بگم خیلی  متاسفم که نبودی و نتونستی لذت بزرگ شدن منو ببری و منم لذت محبت هاتو بگم ای کاش بودی و مثه تموم مامانی های دورو برم مامانی خوبی واسه پسرم میبودی خیلی دلم پُره از نبودنت دلم پُره کاش بودی همین نمیخوام پسر کوچولوم با نوشته هام غمگین شه     بعدا نوشت: یه چند روزی...
11 مرداد 1391